اندکی پس از من یک خانواده پرجمعیت ایرانی با سر و صدای فراوان سوار مترو میشوند. آنقدر شلوغاند و بلند بلند میخندند که از نگاه دیگران میشود فهمید ظاهراً از معدود دفعاتی است که با چنین پدیدهای روبهرو میشوند.! من هم بدون گفتن کلامی به موسیقی گوش میدهم و بیرون را مینگرم.
در یک ایستگاه باید خط عوض کنیم و سوار قطار دیگری شویم زیرا قطار قبلی به سلچوک بر میگردد. یکی از مردهای آن خانوادهی ایرانی با یک ترکی و انگلیسی دست و پا شکسته از من میپرسد برای ازمیر باید همین جا بمانیم؟ پاسخ میدهم باید خط عوض کنید. (البته من این را بعد از اشتباهم و بازگشتن به سلچوک و پرسیدن از یک دانش آموز ترک فهمیدم!) همگی میخندند. یکی از خانمها میگوید عه شما ایرانی هستید.؟! بعد هم میپرسد نمیدانید برای اپتیمم باید کدام ایستگاه پیاده شویم که پاسخم خیر است اپتیموم یک مرکز خرید بزرگ در ازمیر است و صحبت آنها هم از حساب و کتاب و دو دوتا چهارتا و صرفهجویی هایشان برای گذراندن یک روز کامل و خرید در یک مرکز خرید بزرگ است.
در ایستگاه کمر از مترو پیاده میشوم که به نظرم نزدیکترین ایستگاه به باسمانه (basmane) که ایستگاه راه آهن اصلی است و دفاتر شرکتهای اتوبوسرانی هم در همان نزدیکی مستقرند. از ایستگاه که بالا میآیم با یک محله بسیار ابتدایی مواجه می شوم. تمام آن منطقه و اطراف میدان باسمانه عیناً شبیه میدان راه آهن تهران خودمان است. دکههای غذافروشی نه چندان بهداشتی و صحبتهای بلندبلند به زبان عربی و نوشتههای عربی در همه جا، پیاده رو های نه چندان تمیز و افراد سیگاری با سر و وضعهای نامناسب و.
به ایستگاه راه آهن باسمانه میرسم و یک خیابان را انتخاب می کنم تا دفتر فروش بلیط اتوبوسی پیدا کنم زیرا قرار است شب عازم استانبول شوم و یک روز گشتن در ازمیر را کافی می دانم. به نتیجهای نمیرسم و وارد یک هتل میشوم تا از مسئول پذیرش که احتمالاً انگلیسی می داند بپرسم. (اگر دریافتن چیزی یا جایی به مشکل برخوردید و نتوانستید کسی را بیابید که انگلیسی بداند مسئولین پذیرش هتل ها می توانند کمکتان کنند.)
ترمینال سلچوک گاراژ کوچکی است در مرکز شهر. شهر هم از آن شهرهای کوچک و نقلی و زندهای است که عاشقش می شوی. به فارسی اگر اسمش را برگردان کنیم میشود سلجوق. عمده معروفیتش هم به خاطر شهر یونانی قدیمی افسوس(ephesus) است که حدود سه هزار سال قدمت دارد و ستونها و آمفیتئاترها و کتابخانهی معروفش هم هنوز سالم هستند.
مستقیم به سوی هاستلی میروم که آدرسش را در سایت hostelworld پیدا کردهام. در واقع یک مهمانخانه جالب است در کوچه پس کوچههای بنبست شهر. یک تخت را برای دو شب به قیمت هر شب ۳۵ لیر می گیرم. صاحب هاستل مرد مهربان و کمک کنندهای است که اطلاعات زیادی را ازش میگیرم. کمی استراحت می کنم، دوش می گیرم، لباس می شورم و بعد از ظهر است که به داخل شهر برای یافتن یک صرافی روانه می شوم. با پرس و جوی فراوان یک طلافروشی را مییابم که پولم را تبدیل می کند. بعد هم به سوی گاراژ میروم و سوار دولموش (در ترکیه ونهایی وجود دارند که یکی از وسایل حمل و نقل عمومی است. ارتفاعشان اندازه ون است اما ظرفیتش به اندازه یک مینیبوس است و بین شهرها و داخل شهرها مردم را جابجا می کنند و نامشان دولموش است) به مقصد افسوس می شوم. ۱۵ دقیقه بعد در پارکینگ سایت تاریخی پیاده می شوم و به سمت داخل حرکت می کنم. ۴۵ لیره برای گردشگران خارجی ورودی می گیرند؛ بالاخره یک مجموعه ثبت جهانی یونسکو است.
یک مسیر پیاده روی به سمت داخل شهر دارد که سنگفرش شده است و کنار، ستون های یونانی قرار دارند و بعد از آن اولین بنایی که میشود دید، یک آمفیتئاتر بسیار بزرگ است.
ادامه مطلبسالها بود که خودم را در حال قدم زدن و گشت و گذار در یک کشور دیگر تصور می کردم.
دیگر نهایتا تاریخ تعیین کردم و خط و نشان کشیدم که سال دیگر کوله پشتیام را بردشتهام و ماجراجویی و جهانگردیام را آغاز کردهام!
این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود. اما نوبت به ما که رسید قیمت دلار سر به فلک کشید! تا ما عزم سفر کردیم سفر کردن غیرممکن شد!
سوسوی امیدی فقط از گفتههای دولتمردان می آمد که می گفتند برای سفر به کشورهای نزدیک ۵۰۰ یورو ارز به نرخ دولتی میدهند آن هم فقط در فرودگاه ها. راستش قبل از آن جز سفرزمینی هیچ ایدهای دیگری نداشتم اما چاره ای نبود یا باید با هواپیما میرفتی یا ارز را به قیمت دو برابر می خریدی.
سالها رویاپردازیام برای اولین سفر جهانگردی، رفتن به ارمنستان آن هم با اتوبوس بود که این موضوع تمام برنامهریزیام را دچار تغییر کرد. تصمیم گرفتم به ترکیه بروم زیرا ارزانترین مسیر هوایی را داشت اما مشکلات به اینجا ختم نمی شد. یک پسر ۲۰ ساله دانشجو بدون کارت پایان خدمت باید برای خروج از کشور مجوز بگیرد و ۱۵ میلیون تومان وثیقه بگذارد.
راضی کردن خانواده هم از طرفی غیر ممکن به نظر میآمد. البته نه خیلی! من از آن ابتدا افسار گسیخته بودم و آرام و قرار نداشتم! اما پدرم آخر راضی نشد و مسافرت خارجیام را نپذیرفت. آن هم روزهای نزدیک سفر. ما هم روز قبل سفر با خانواده دور هم جمع شدیم تا فکر کنیم چگونه بدون آنکه پدرم بفهمد بروم! نتیجه بر آن شد که به پدر بگوییم یک سفر داخلی میروم و سیم کارت همراه اول دائمیام را روشن و در حالت رومینگ بگذارم!
یک بلیط رفت به آنکارا و برگشت از استانبول از شرکت ایران ایر خریدم، تمام لوازم سفر را جمع کردم و کوله پشتی ام را حاضر کردم. بیش از یک ماه پشت لپتاپ برنامه ریزی کرده بودم و اطلاعات گرفته بودم. برنامهام یک مسافرت مفصل دو هفتهای بود که از کلی شهر هم می گذشت.
آخر اما، بر همه مشکلات چیره میشوم و هرکدام را به نحوی حل میکنم و روز سفر میرسد. :)
ادامه مطلبتنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد. بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود.
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد. خودش را دوست بدارد. گاهی با خودش بخندد. و طلسم تنهایی که نمیشود را بشکند.!
یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بیحوصلگی زیاد و روزمرگیهای کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و نزدیک برای تغییر روحیهام داشته باشم.
راستش یک جورهایی لج کرده بودم. اولویتم تنهایی نبود اما از پی گشتن همسفر هم ناامید شده بودم و با خودم گفتم آسمان زمین بیاید من این سفر را تنهایی میروم.
خودم هم کنجکاو بودم چه میشود. میخواستم خودم را هم محک زده باشم.
برای دو روز تنهایی به اصفهان رفتم و بازگشتم. دیدم تنهایی جواب میدهد.!
در راه برگشتن مدام به سفر بعدی فکر میکردم.
به خانه که رسیدم برای هفتهی بعدش یک بلیط هواپیمای ارزان به مقصد شیراز خریدم. شیراز را گشتم و به یزد رفتم. دو روز در یزد ماندم و با قطار به بندرعباس رفتم و با کشتی به جزیرهی قشم. هشت روز در تنهایی و در ۱۸ سالگی در سفر بودم و تجربهای بود برایم که چیدمان دنیای آیندهام را تغییر داد.! :)
درباره این سایت